loading...

Moonchild

رازی در کار نیست،فقط به تو مربوط نمیشه_

بازدید : 357
پنجشنبه 28 اسفند 1398 زمان : 2:43

دوست قدیمی‌سلام،
زمان زیادی گذشته. حالت چطور است؟
بعد از شش سال این سومین نامه‌‌‌ای است که مینویسم.
شاید یک روز و یا هیچوقت نگاهت به این نامه نیوفتد.
دلم میخواست از الان‌ها بگویم اما فعلا ذهنم را که در گذشته مانده به کار میگیرم.
قولمان را که یادت نرفته؟
"وقتی میرفتیم دیگر از جایی که تمام شده بود شروع نمیکردیم"
بیشتر از دو سال از آخرین باری که دیدمت میگذرد.
آن موقع‌ها را یادت هست؟
راستش را بخواهی من چیزی به یاد ندارم.
تنها تصویرت در ذهنم یک لبخند است و چشم که از شدت خنده کنارشان چین‌هایی کوچک و بامزه دیده میشود‌.
جالب است که تصویرت تغییری نکرده است.
آن موقع‌ها فکر میکردیم اگر برویم همه چیز خیلی بد میشود. فکر‌میکردیم قلبی میکشند و عذابمان همیشگی خواهد بود.
ما فقط فکر میکردیم، اما میدانی در آخر چه شد؟
هر دوی ما رفتیم اما هیچ چیز بد نشد.
قلبی نکشست..
و عذابی درکار نبود‌..
ما رفتیم و هنوز هم مردم رد میشدند.
هنوز هم کسانی که بودند که جاده را با قدم‌هایشان متر میکردند و میخندیدند.
دیدی؟
هیج چیز آنقدر هم سخت نبود. ما آدم‌ها زیادی شلوغش میکردیم.
آنقدر‌ها هم مهم نبودیم.
فقط تظاهر میکردیم و دروغ میگفتیم.
راستی شنیدم جایی مشغول به کار شدی.
با آخرین باری که دیده بودمت فرق داشتی، به قول خودت بزرگ شده بودی.
منظورت را متوجه نشدم اما فقط سر تکان دادم و گفتم "باشه"
آخرین باری که با هم حرف زدیم هم همین را گفتیم"باشه"
وقتی دلمان از یکدیگر گرفت و قول دادیم دیگر همدیگر را آزار ندهیم گفتیم"باشه"
آن موقع که دلمان تنگ شد و قرار شد هم را ببینیم گفتیم"باشه"
اما هیچ چیز آنطور که باید پیش نرفت.
حالا بگذار از امروز‌ها بگویم.
امروز‌هایی‌که تنها حرفمان بعد از این همه سال فقط یک "سلام" خشک و خالی است.
راستش را بخواهی از دیدن دوباره ات خیلی خوشحالم بودم. میدیدم که میخندی و گریه نمیکنی.
خوب شد حداقل از آن عکس تار و قدیمی‌چهره ات را به خاطر بیاورم.
تقریبا داشتم فراموشت میکردم که آن عکس نجاتم داد.
خوشحالم که اوضاعت خوب است و دیگر مثل قبلا‌ها نیستی.
اما دروغ چرا دلم برای قبلا‌ها بیشتر از الان تنگ میشود.
امروز‌ها زیادی دردناک است.
تولدت را فراموش کرده ام. الان به زور حتی چشم‌هایت را به یاد می‌آورم.
تو هم تولدم را فراموش کردی اما باز هم من رو به یاد داری.
دلم برای چشم‌های خیس و براقت تنگ شده.
میدانی شاید قبلا‌ها و امروز‌ها زیادی روی دلم سنگینی میکند.
دلم میخواهد بعداها تو را ببینم.
با یک فنجان کاپوچینو و کیک شکلاتی همانطور که میخندیم از روزهایمان حرف بزنیم.
راجب سلیقه موسیقی مضخرف تو صحبت کنیم و تو اخم‌هایت را در هم بکشی و به شانه ام بزنی.
با قیافه‌های عجیب عکس‌های مضخرف بگیریم و بعد از دیدنشان قهقه بزنیم.
میبینی؟
باز هم همه چیز زیادی ساده است.
قول‌ها و آدم‌ها راه را سخت میکنند.
میدونی که؟ کوچه‌‌‌ای سر و تهش بسته است زندانه عزیزم

احزاب سیاسی در اسپانیا – قسمت اول
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 442
  • بازدید کننده امروز : 443
  • باردید دیروز : 1092
  • بازدید کننده دیروز : 1,092
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2134
  • بازدید ماه : 3181
  • بازدید سال : 4271
  • بازدید کلی : 21997
  • کدهای اختصاصی