روزهایی هست که بدون هیچ دلیلی ناراحتی. یه بدن سنگین که روی تخت مچاله شده. سرش پر شده از فکرای مختلف و بی صدا شروع به گریه میکنه اما هنوز هم عقربهها و ثانیهها شروع به حرکت میکنند!
چشمهام رو میبستم و بهار هزاران مایل دورتر به نظر میرسید. اشکالی نداره...هر جوری که میخوای اسمم رو صدا کن
میگن زندگی فقط یه تراژدیه و تنها کاری که باید بکنی عدت کردن به این ماراتونه.
روزهایی بود که انگار همه به جز من قوی به نظر میرسن. انگار که من تنها کسی ام که دارم سخت میگیرم. حتی همین الانم کلی فکر و خیال دارم.
میبینی؟
تپشهای نامنظم قلبم ادامه دارن و کلمات رفته رفته معنای خودشونو از دست میدن و محو میشن.
چرا اینقدر تلاش کردم؟
و یک دفعه به آسمون نگاه میکنم و میبینم ماه کامله.
چیزی تغییر میکنه؟ نه هیچ چیزی تغییر نمیکنه.
ولی این روز بالاخره به پایان میرسه و تموم میشه.
روزی جدید آغاز میشه و هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده. تو خوشحال خواهی بود. مثل لحظه اول زندگی خوشحالی. و دوباره همه چیز ساده و زیباست.
باز هم نمیتونم فقط یه چهره ساده رو بهتون نشون بدم و دست از چندگانگیهام بردارم. تقصیر منه؟ چرا من؟
فقط صدام اکو میشه و سوالاتم چندین بار دوباره از خودم پرسیده میشه. هیچ جوابی نیست
نفست رو برای مدت کوتاهی نگه دار اما نه خیلی طولانی.و در آخر شادتر باش. چون تو قراره خوشحال باشی!!
چون تو برای اینکار ساخته شدی!!!
بازدید : 1001
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 4:33