میخندید.
کنار جسم غرق در خون او دراز کشیده بود و میخندید
به دستهای لرزونش نگاه کرد
باید نگاه میکرد.
ذهنش متلاشی شده بود و جوابی نداشت
این همان دیوانگی بود!؟
هنوز نفس میکشید
قفسه سینه اش تکان میخورد
ناله میکرد
خندید!
چاقو را برداشت و دوباره درسینه اش فرو کرد
دوباره و دوباره و دوباره.
گریه کرد.
گریه کرد و ضجه زد
نگاه کرد اما نباید میکرد
چشماش بازه اما باید ببندتشون
چاقو رو داخل چشماش فرو کرد.
کور شد.
دیگه چشمهای سبزش پیدا نبودند
همش خون بود
از رنگ قرمز متنفر بود.
هنوز گریه میکرد
خون روی لبش رو لیسید
خندید
گریه کرد
خیره به جنازه چندین بار اسمش رو زیر لب تکرار کرد
دوید
نمیدونست کجا
اما بلند شد
و به سمت ناکجا دوید
بازدید : 610
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 9:24