loading...

Moonchild

رازی در کار نیست،فقط به تو مربوط نمیشه_

بازدید : 440
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 23:22

روی تخت بیمارستان دراز کشیدم و با گیجی سعی میکنم چیزی رو به خاطر بیارم.
فکر کن فکر کن فکر کن.
گندش بزنن!
صدای گریه‌‌‌ای آشنا رو میشنوم و سعی میکنم تکون بخورم ولی پرستار با اخم منو روی تخت هول میده.
سرم رو به سختی به بالش تکیه میدم
نگاهی به دست‌های خونیم میندازم
چشمام رو میبندم.
هیچ کس نمیخواست اتفاقی بیوفته

متن آهنگ شایع مخلص کلوم
بازدید : 289
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 23:22

به تایلر میگویم:چیزی که مارال احتیاج دارد یک مددکار است نه یک عاشق.
تایلر میگوید: به این نگو عشق.
از دانشگاه به این طرف دوست پیدا میکنم.آنها ازدواج میکنند و از دستشان میدهیم.
خب‌.
میگویم معرکه است.
تایلر میپرسد آیا با این قضیه مشکل دارم؟
من روده به هم خورده جوأم...
میگویم: نه عالیه.
لوله تفنگ را روی سقیقه ام بگذار و دیوار را با مغزم نقاشی کن.
میگویم عالیه حرف نداره جدی میگم

متن آهنگ شایع مخلص کلوم
بازدید : 616
پنجشنبه 28 اسفند 1398 زمان : 2:43

دوست قدیمی‌سلام،
زمان زیادی گذشته. حالت چطور است؟
بعد از شش سال این سومین نامه‌‌‌ای است که مینویسم.
شاید یک روز و یا هیچوقت نگاهت به این نامه نیوفتد.
دلم میخواست از الان‌ها بگویم اما فعلا ذهنم را که در گذشته مانده به کار میگیرم.
قولمان را که یادت نرفته؟
"وقتی میرفتیم دیگر از جایی که تمام شده بود شروع نمیکردیم"
بیشتر از دو سال از آخرین باری که دیدمت میگذرد.
آن موقع‌ها را یادت هست؟
راستش را بخواهی من چیزی به یاد ندارم.
تنها تصویرت در ذهنم یک لبخند است و چشم که از شدت خنده کنارشان چین‌هایی کوچک و بامزه دیده میشود‌.
جالب است که تصویرت تغییری نکرده است.
آن موقع‌ها فکر میکردیم اگر برویم همه چیز خیلی بد میشود. فکر‌میکردیم قلبی میکشند و عذابمان همیشگی خواهد بود.
ما فقط فکر میکردیم، اما میدانی در آخر چه شد؟
هر دوی ما رفتیم اما هیچ چیز بد نشد.
قلبی نکشست..
و عذابی درکار نبود‌..
ما رفتیم و هنوز هم مردم رد میشدند.
هنوز هم کسانی که بودند که جاده را با قدم‌هایشان متر میکردند و میخندیدند.
دیدی؟
هیج چیز آنقدر هم سخت نبود. ما آدم‌ها زیادی شلوغش میکردیم.
آنقدر‌ها هم مهم نبودیم.
فقط تظاهر میکردیم و دروغ میگفتیم.
راستی شنیدم جایی مشغول به کار شدی.
با آخرین باری که دیده بودمت فرق داشتی، به قول خودت بزرگ شده بودی.
منظورت را متوجه نشدم اما فقط سر تکان دادم و گفتم "باشه"
آخرین باری که با هم حرف زدیم هم همین را گفتیم"باشه"
وقتی دلمان از یکدیگر گرفت و قول دادیم دیگر همدیگر را آزار ندهیم گفتیم"باشه"
آن موقع که دلمان تنگ شد و قرار شد هم را ببینیم گفتیم"باشه"
اما هیچ چیز آنطور که باید پیش نرفت.
حالا بگذار از امروز‌ها بگویم.
امروز‌هایی‌که تنها حرفمان بعد از این همه سال فقط یک "سلام" خشک و خالی است.
راستش را بخواهی از دیدن دوباره ات خیلی خوشحالم بودم. میدیدم که میخندی و گریه نمیکنی.
خوب شد حداقل از آن عکس تار و قدیمی‌چهره ات را به خاطر بیاورم.
تقریبا داشتم فراموشت میکردم که آن عکس نجاتم داد.
خوشحالم که اوضاعت خوب است و دیگر مثل قبلا‌ها نیستی.
اما دروغ چرا دلم برای قبلا‌ها بیشتر از الان تنگ میشود.
امروز‌ها زیادی دردناک است.
تولدت را فراموش کرده ام. الان به زور حتی چشم‌هایت را به یاد می‌آورم.
تو هم تولدم را فراموش کردی اما باز هم من رو به یاد داری.
دلم برای چشم‌های خیس و براقت تنگ شده.
میدانی شاید قبلا‌ها و امروز‌ها زیادی روی دلم سنگینی میکند.
دلم میخواهد بعداها تو را ببینم.
با یک فنجان کاپوچینو و کیک شکلاتی همانطور که میخندیم از روزهایمان حرف بزنیم.
راجب سلیقه موسیقی مضخرف تو صحبت کنیم و تو اخم‌هایت را در هم بکشی و به شانه ام بزنی.
با قیافه‌های عجیب عکس‌های مضخرف بگیریم و بعد از دیدنشان قهقه بزنیم.
میبینی؟
باز هم همه چیز زیادی ساده است.
قول‌ها و آدم‌ها راه را سخت میکنند.
میدونی که؟ کوچه‌‌‌ای سر و تهش بسته است زندانه عزیزم

احزاب سیاسی در اسپانیا – قسمت اول
بازدید : 508
پنجشنبه 28 اسفند 1398 زمان : 2:43

لبش رو با حرص زیر دندون گرفت و طوری که انگار حریف‌های گیمش رو میتونست از پشت گوشی لمس کنه، سرعت انگشتاش رو بیشتر کرد و به صفحه فشار آورد. نفسش رو حبس کرد و با نشونه گیری دقیق آخرین شلیک رو به تنها حریفش کرد و بعد از کشتنش دستاش رو توی هوا پرتاب کرد و در حالی که پشت سر هم چیزایی مثل، "یسس مادر فاکر" رو تکرار میکرد.
با دیدن درصد کم شارژ گوشیش رو روی میز انداخت و همونطور که زیر لب آهنگ Who رو زمزمه میکرد دستی به چشم‌های خستش کشید.
کنترل رو برداشت و همونطور که آب نبات رو توی دهنش میچرخوند و صداهایی عجیب از خودش تولید میکرد تلویزیون رو روشن کرد.
این یکی از عادت‌هاش بود که همیشه باعث چندش بقیه میشد اما اون الان حوصله اهمیت دادن به قیافه جمع شده بقیه رو نداشت پس فقط چشمکی تحویل دختر داییش داد.
《نمیخوای تن لشتو جمع کنی؟》
صدای پر حرصش هیچ تاثیری رو مغز خالی از فکرش نداشت و فقط قوصی به بدنش داد و مکی محکم به آبنبات صورتی زد.
《میخوام فیلم ببینم!!》
《دوباره نتفیلیکس؟ حداقل یه چیزی نگاه کن که منم زبونشونو بفهمم》
"هوم" کشیده از بین لباش خارج شد و همزمان برخورد چیزی مثل بالش به سرش چشم‌هاش رو پروند.
《بار آخرت باشه اینجوری جوابمو میدی!..》
به آدم رو اعصابی که دست به سینه و حق به جانب بهش خیره بود نگاهی انداخت با قیافه"وات د فاک؟" طوری بهش خیره شد.
《از من بکش بیرون》
بیحال گفت و آب نبات رو که حالا کوچکتر شده بود توی پلاستیک چیپسی که کف اتاق افتاده بود انداخت.
《بلند شو وگرنه دیگه از شام خبری نیست!》
با شنیدن کلمه شام سیخ سر جاش نشست و همونطور که زیر لب فحش میداد، موهای پخش و پلاش رو از روی صورتش کنار زد.
شکلکی تحویلش و در لحظه آخر آب نبات رو برداشت و داخل حلق دختر داییش کرد و قبل از شنیدن جیغش همونطور که میخندید شروع به دیویدن کرد.
.
.
.
.

نامه ای برای یک[مثلا ] دوست!
بازدید : 541
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 1:53

" بنظر میرسه که اضطراب و تنهایی برای کل زندگیم با منه. خیلی بهش فک میکنم که چجوری باهاش کنار بیام ولی بنظر میرسه که کل زندگیم باید در موردش مطالعه کنم.
احساسات در هر موقعیت و لحظه‌‌‌ای متفاوتن و من فک میکنم زندگی یعنی در هر لحظه رنج کشیدن.
از طریق لیریکس آهنگا، من میخوام به مردم بگم 'من مضطربم، و همینطور شما، پس بیاین با هم یه راه پیدا کنیم و اون راهو مطالعه کنیم."

رشته روانشناسی در آلمان

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 98
  • بازدید کننده امروز : 84
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 132
  • بازدید ماه : 970
  • بازدید سال : 45095
  • بازدید کلی : 62821
  • کدهای اختصاصی